«سمیرا» بغل پدر نشسته و هوای گرم اهواز کلافه‌اش کرده است. پدر مشغول صحبت با دوستانش است. آن‌ها چای می‌خورند و گپ می‌زنند. «سمیرا» هم مشغول نقاشی است، اما به محض این‌که پدرش مثل همیشه سر بحث درباره بالگرد و موشک‌های جنگی را که موضوع مورد علاقه‌اش است، باز می‌کند، دخترک سراپا گوش می‌شود.